مديري با كارمندش به ناهارخوري مي رفت.كه يك چراغ جادو پيدا مي كنند . جن مي گه من براي هر كدام مي توانم يك آرزو برآورده كنم.
كارمند ميگه : اول من، دلم مي خواهد كه هاوائي كنار ساحل لم بدهم و از زندگي لذت ببرم....پوف ناپديد شد.
مدير فكري كرد و گفت: مي خواهم بعد از ناهار ، كارمندم در شركت باشه، چون كلي كار داريم.
نتيجه: هميشه اجازه بدهيد كه رئيس تان اول حرف بزند
|